بسم الله الرحمن الرحیم

شهر شلوغ شده بود.همه از یک نامه حرف می زدند.مردم در مرکز شهر جمع شده بودند تا نامه قرائت شود.ناگهان بزرگ بصره با آن قیافه دین داری و رد مهر روی پیشانی آمد ونامه  را خوانددر آن جمعیت و آن همهمه که صدا به صدا نمی رسیدبالاخره نامه خوانده شد و همه از موضوع نامه با خبر شدند:حسین بن علی به یاری نیاز دارد. اما کسی به روی خودش نیاورد.همان افرادی که خود را نزدیک و یاور پیامبر می نامیدند جواب های سردی به  آن نامه  دادند.به خانه آمدم.رو به عبیدالله کردم و گفتم:از نامه حسین با خبری؟گفت: آری،گفتم پس چه کنیم.رو به پدر کرد.همین که خواست از او کسب اجازه کند پدر گفت:هر سه با هم به کمک پسر علی می رویم،بروید وسایل سفر را آماده کنید.از خانه بیرون آمدیم وقتی خواستیم از شهر خارج شویم ناگهان احنف بن قیس جلوی راه مان سبز شد و با خنده رو به من کرد و گفت:چه شده عبدالله بن یزید.آیا غنیمت های جنگ چشم های شما را کور کرده یا واقعا می خواهید دعوت حسین را اجابت کنید.پدرم نگاه معنی داری به او کرد و گفت برویم، دیر می شود.