بسم الله الرحمن الرحیم

هنوز بر دل اهل بیت پیامبر(ص) داغ از دست دادن دومین خورشید سنگینی می کرد که باز مردم آن زمان،امام زمانشان را شهید کردند وکهکشانی از خون را در دشت کربلا به راه انداختند.اهل بیت نگران امام زمان خود بودند. ناگهان اسبی از دور دیده شد.هرچه نزدیک تر می آمد سپیدی همراه با سرخی اش نمایان تر و بی سواری اش معلوم تر می شد.اهل حرم خوب فهمیده بودند بی امام شدند، دور اسب حلقه زدند و خاک بر سر و روی خود می ریختند.در همین لحظات پر از غم ناگهان اسب به حرکت افتاد.گویی بوی سوارش را احساس می کرد.بی صبرانه رفت و گرد و خاک چهارده قرنه را کنار زد و به صحنهء نبردی رسید.تعداد یزیدیان زیاد بود اما ایمان حسینیان مثل موج های دریا قدرتمند و زنده بود.دوباره به اطراف نگاه می کرد.از حرکت گوشش معلوم بود که ندایی آشنا به گوشش میرسید ندای هیهات من..... .باز بی تاب شد و شیعه کنان گرد و خاک سی ساله را کنار زد و به جایی رسید که بویش با بوی حسین (ع) آمیخته بود.کسانی در حال دفاع بودند. در وطن خود نبودن اما مثل خانه شان دوستش داشتند،به یاد لحظاتی افتادم که حسین ین علی (ع) ندای هل من.... سر می داد.دوباره بی تاب شد و حرکت کرد تا با کاروان حسین در خیابان ولیعصر تهران همراه شد.روز عاشورا خیابان ها پر  از عزادار بود، هر چند که یک  بار حرمت عزا شکسته شد. این بار اسب نقش اصلی خودرا بازی می کرد.مردم دور بر خیابان حلقه زده بودند و داستان آن ظهر را از چشم اسب می دیدند.همان ظهری که مردم  امام زمانشان را تنها گذاشته و دست یاری او را پس زدند.