فانسقه

۱۳ مطلب با موضوع «هر شب محرم» ثبت شده است

شقایق های خون آلود

سلام. این مطلب دوست عزیزم موسی الرضا عوضوردی که یکی از بهترین نویسنده هایی که من می شناسم.


استفاده کنید. 



متن موسی

 شقایق های خون آلود اینبار در فرسنگ ها آن طرف تر از جایی که با آن مالوف شده اند به پا خواسته اند ،راهیان کربلا امروز همانطور که از بطن مردمانشان برخواسته اند پا بر دفاع گذاشته اند، آنها از مرگ نمیترسند چون تقدیر خود در آسمان بسته اند امروز از سوریه ،از زینبیه ،فریاد هل من ناصر می آید و چه خوش آنان که شنیدند 

امروز برادران دیگری میروند تا سیلی تکرار نشود،تا کوچه تکرار نشود،تا در و میخ... 

آنها خو گرفتگان زهرایند،همان زهرای مرضیه که بر همگان نشان داد که در راه اسلام باید از جان گذر کرد،باید فرزند درشکم دهی ولی ،ولی ات را پاسبان باشی تا از گزند اهریمن دور باشد 

این است فطرت فاطمی ،و اینان اند آن فاطمیون،دشمن دانست که نمیتواند با آهن بر ایمان ما غلبه کند ولی جز این طریق ندید 

و فاطمیون درک کردند که اگر ما بترسم کارمان تمام است ،و آنان این را نشان دادند که فرزندان افغان فاطمه(س) جز از گناهان خود نمی ترسند،پس جان در دستی و اسلحه به دست دیگر داده و به استقبال سرب رفتند 

برخیز ای چاووش شهر عشق برخیز غسل زیارت کن ز نهر عشق برخیز    بربند مهمل را و برپا کن علم را 

آواز ده آواز عشاق حرم را    هر سر که سودای کربلا دارد بیادید        هرکس هوای کربلا دارد بیاید 



۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

فاطمیه مقدمه عاشورا

سلام. این مطلب دوست عزیزم مصطفی موحدی که یکی از بهترین نویسنده هایی که من می شناسم.




 بسم رب فاطمیون 

موضوع:فاطمیه مقدمه ی عاشورا 

        پای نیزه ها   پراز جویچه های خون بود.جویچه هایی که هرکدام به سویی روان بودن   وانگار میخواستن خودشان را به  باعث وبانی   ومقصرین این  واقعه برسانند. یکی از آن ها  توجه  من رابه خودجلب کرد وآن  باریکه ی خونی بودکه برخلاف بقیه  به سمت  مدینه جاری بود.انگار میخواست  پرده از رازی بردارد.پیگیرش شدم  به نزدیکی های شهرکه رسیدم   متوجه   شدم که به   باریکه ی  خون دیگری وصل میشود .خونی که ازمسجدکوفه ومهرابش که معراج امیرالمومنین  علی بن  ابی طالب(ع)بود سرچشمه میگرفت.راهم را دوباره ادامه دادم دیدم که  خون ها  ازکوچه ای تنگ وباریک میگذرند کوچه ای که هنوزهم صدای آن سیلی  را باخوددارد.درانتهای کوچه به خانه ای میرسم که چهارچوب   درش هنوزهم سیاه است و بوی دود  میدهد.دودی که  حاصل آتشی است که جرقه اش درسقیفه بنی سعاده زده شد و هیزمش ازباغ  فدک آورده شده بود.دررا بازمیکنم خدامیداند آن شب بین  در  و  دیوار  چه گذشت.تنها دلیلشان هم این بودکه  اهل خانه خارجی بودند همانند کاروان اسرای کربلا.درآن شب  یاس نبوی راپرپر کردند زیرا  باورداشتند برضد دین وولایت خروج کرده آخرش هم گفتند :به مرگ جاهلیت مرد چراکه امام زمانش را نشناخت. چه حرف خنده داری مگر آنها نمی دیدند ونمی دانستندکه  در  دامان او مردانی مثل  حسن وحسین(ع)  پرورش یافتند.آنها این باور خودرا تا عاشورا حفظ کردندو فرزند یادگار پیامبرشان راکه به گفته خودایشان پاره تنش بود  رادر کربلا به جرم خروج ازدین ومرتدشدن به شهادت رساندندوخانواده اش را اسیرکردند. 

آن شب بهانه  وتوجیه ای بود برای ظهرعاشورا. 


۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

داستان یک مسئولیت بزرگ

یک ماه پیش دم غروب تلفن همراهم شروع به زنگ زدن کرد.آقا محسن بود می گفت یک صحبت هایی برای نشریه دارم.منم از خدا خواسته گفتم همین الان میام و سریع از خونه بیرون زدم.توی مسیر از خونه تا دفتر با خودم می گفتم:(ای بابا باز چه دست گلی به آب دادم که باهام کار دارن اون هم تنهایی.)کسی دفتر نبود ومجبور شدیم که به حجره بریم.حجره طبق معمول شلوغ بود  به طوری که جای سوزن که چه عرض کنم به هر حال بماند. از حرف های آقا محسن می شد فهمید که یک چند کیلوی اضاف کردم (منظورم این که به بار مسئولیت هام چند کلیویی اضافه  شده!روز های اول توی افق های دور محو بودم ه یک هفته بعد فرار شده که اون بارها رو بکشم (منظورم مسئولیت رو انجام بدم).روز جمعه بعد از اذان و نماز جلسه رو گرفتیم.لابه لای صحبت ها آقا محسن با هر روشی که بود مدیریت کردن رو بهم یاد می داد.نشریه قرار بود که کاملاً با نمایشگاه منطبق باشه از ورودی تا خود به خروجی(شاید هم اون طرف تر،خدا رو چه دیدی)فکر می کردم که نویسنده ها مثل خودم به قول خارجی ها (on time)هستند یعنی کار هاشون به موقع است.

البته به جز تک و توکی از بچه ها باید به بقیه اصطلاحا سیخ میزدم. خلاصه بعد از جلسه نقد که خیلی هم سازنده بود و بیشتر متن ها فوق العاده بود(اگر یک حرف راست گفته باشم همینه)نشریه کامل شد و الآن من هم سر کلاس دینی هستم و آخرین متن نشریه رو می نویسم.

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

مرکب بی سوار(شب دهم)

بسم الله الرحمن الرحیم

هنوز بر دل اهل بیت پیامبر(ص) داغ از دست دادن دومین خورشید سنگینی می کرد که باز مردم آن زمان،امام زمانشان را شهید کردند وکهکشانی از خون را در دشت کربلا به راه انداختند.اهل بیت نگران امام زمان خود بودند. ناگهان اسبی از دور دیده شد.هرچه نزدیک تر می آمد سپیدی همراه با سرخی اش نمایان تر و بی سواری اش معلوم تر می شد.اهل حرم خوب فهمیده بودند بی امام شدند، دور اسب حلقه زدند و خاک بر سر و روی خود می ریختند.در همین لحظات پر از غم ناگهان اسب به حرکت افتاد.گویی بوی سوارش را احساس می کرد.بی صبرانه رفت و گرد و خاک چهارده قرنه را کنار زد و به صحنهء نبردی رسید.تعداد یزیدیان زیاد بود اما ایمان حسینیان مثل موج های دریا قدرتمند و زنده بود.دوباره به اطراف نگاه می کرد.از حرکت گوشش معلوم بود که ندایی آشنا به گوشش میرسید ندای هیهات من..... .باز بی تاب شد و شیعه کنان گرد و خاک سی ساله را کنار زد و به جایی رسید که بویش با بوی حسین (ع) آمیخته بود.کسانی در حال دفاع بودند. در وطن خود نبودن اما مثل خانه شان دوستش داشتند،به یاد لحظاتی افتادم که حسین ین علی (ع) ندای هل من.... سر می داد.دوباره بی تاب شد و حرکت کرد تا با کاروان حسین در خیابان ولیعصر تهران همراه شد.روز عاشورا خیابان ها پر  از عزادار بود، هر چند که یک  بار حرمت عزا شکسته شد. این بار اسب نقش اصلی خودرا بازی می کرد.مردم دور بر خیابان حلقه زده بودند و داستان آن ظهر را از چشم اسب می دیدند.همان ظهری که مردم  امام زمانشان را تنها گذاشته و دست یاری او را پس زدند.

۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

طمع گندم(شب نهم)

بسم الله الرحمن الرحیم

گمانم نیمه شب بود،همه به فردا فکر می کردیم برخی دو دل بودند و برخی در فکر جمع کردن غنائم.در حال و هوای خودم بودم که ناگهان از خیمه ابن سعد فرمان آمد که باید همراه آنها به سمت حسین بن علی رویم تا آنها با هم ملاقات کنند،ماه را در شب دهم آن قدر سرخ ندیده بودم.دو دسته به هم رسیدیم،فکر می کنم هر دو طرف بیست نفری بودیم.حسین بن علی  و ابن سعد به هم نزدیک شدند و شروع به حرف زدن کردند اما با آن سکوت شب صدایشان را ما هم می شنیدیم.حسین بن علی می گفت:ابن سعد به دین بازگرد و دست از این ظلمت بردار،عمر می گفت:اگر با تو باشم خانه خراب می شوم،حسین گقت:خانه ای بهتر به تو می دهم.عمر هم  همین طور از زن و زندگی و اموالش حرف می زد وبهانه می آورد،حسین حرف های او را شنید و قصه را تا آخر خواند و نا امیدانه و با نگاهی پر افسوس و حرف به ما، بازگشت.به خدا قسم نه من بلکه همه می دانستیم که حسین حق است اما چشم هایمان را بر روی حقیقت می بستیم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

آن سه نفر(شب هشتم)

بسم الله الرحمن الرحیم

شهر شلوغ شده بود.همه از یک نامه حرف می زدند.مردم در مرکز شهر جمع شده بودند تا نامه قرائت شود.ناگهان بزرگ بصره با آن قیافه دین داری و رد مهر روی پیشانی آمد ونامه  را خوانددر آن جمعیت و آن همهمه که صدا به صدا نمی رسیدبالاخره نامه خوانده شد و همه از موضوع نامه با خبر شدند:حسین بن علی به یاری نیاز دارد. اما کسی به روی خودش نیاورد.همان افرادی که خود را نزدیک و یاور پیامبر می نامیدند جواب های سردی به  آن نامه  دادند.به خانه آمدم.رو به عبیدالله کردم و گفتم:از نامه حسین با خبری؟گفت: آری،گفتم پس چه کنیم.رو به پدر کرد.همین که خواست از او کسب اجازه کند پدر گفت:هر سه با هم به کمک پسر علی می رویم،بروید وسایل سفر را آماده کنید.از خانه بیرون آمدیم وقتی خواستیم از شهر خارج شویم ناگهان احنف بن قیس جلوی راه مان سبز شد و با خنده رو به من کرد و گفت:چه شده عبدالله بن یزید.آیا غنیمت های جنگ چشم های شما را کور کرده یا واقعا می خواهید دعوت حسین را اجابت کنید.پدرم نگاه معنی داری به او کرد و گفت برویم، دیر می شود.

 

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

از قفس رها شده(شب هفتم)

بسم الله الرحمن الرحیم

در کار های مهم حر،همراه او بودم از حرکت های سیاسی گرفته تا نظامی این بار هم با دو دلی که داشتم همراه او شدم.چند ساعتی در دارلاماره بودیم ، قرار بر این شد که حر فرماندهی هزار نفر را قبول کندو راه را بر حسین ببند.نه من بلکه حر هم فکر نمی کرد که ماجرا جدی باشد،فکر می کردیم وظیفه ما ترساندن حسین بن علی است .نمی دانم در کدام منزل بود«قصر بنی مقاتل»یا«شراف»به هر حال به کاروان حسین رسیدیم و راه را بر آنها بستیم.قضایا زیادی دراین  بین به وقوع پیوست.حسین را تا کربلا همراهی کردیم و در آنجا فرود آمده و به لشکر پسرسعد پیوستیم.آن روز ها حال هوای حر برایم نا مفهوم بود.صبح عاشورا که رسید،حسین به نزدیکی لشکر ما آمد و سخنانی گفت اما سپاه سروصدا می کرد تا هم به او بی احترامی کند و هم صدایش را کسی نشنود.در همین حوالی حر به بهانه آب دادن به اسبش از ما دور شد چند دقیقه بعد سواری را دیدم که با عجله به سمت سپاه حسین می رود با کمی دقت در  سوارکاری اش فهمیدم که حر است زیرا او در اسب سواری تک بود.دوان دوان به سمتش  رفتم و می گفتم :حر،حر.بعد از چند قدمی به من نگاه کرد و با نگاهی حسرت آمیز از من خداحافظی کرد و مانند پرنده ای  از قفس رها یافته به سمت خیمه های حسین  رفت و به آنها پیوست.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

زهیر(شب ششم)

بسم الله الرحمن الرحیم

سفر های زیادی را با زهیر رفته بودم.اما این یکی فرق می کرد چون نشست و برخاستمان به خودمان بستگی نداشت.هر وقت حسین فرود می آمد ما حرکت می کردیم و هر وقت او حرکت می کرد ما فرود می آمدیم که دست تقدیر آخر ما را به هم رساند و هر دو کاروان در یک  منزلگاه ایستادیم.همراهان چادر ها را برپا کردند و هنوز می خواستیم که غذایی بخوریم سواری از کاروان حسین آمد و گفت:مولایم حسین خواستار دیدار شماست.زهیر چند دقیقه ای به زمین خیره شده بود. می دانستم هر چه از او بخواهم برآورده میکند .ناگهان به او گفتم:آخر مرد تو را چه شده!پسر علی تو را خواسته تو تعلل می کنی.با صورتی پر از پرسش از جا بلند شد.دقائقی بعد با صورتی خندان بازگشت بی آنکه هیچ چیز بگوید رفت سر صندوقچه،گفتم دنبال چه می گردی گفت دنبال عقد نامه مان می گردم.نمی خواهم بعد از من به تو ظلم و ضرری برسد.مات و مبهوت مانده بودم با خودم گفتم :آخر مرد زندگی من اینگونه نبود.گفتم: میان تو و حسین چه شد؟جواب داد: باحسین همراه می شوم بعد به سراغ یارانش رفت و گفت:اگر می خواهید،با ما همراه شوید.اما آنها سهم شان را از بار برداشتند و رفتند،ما هم به کاروان حسین پیوستیم گویی کوه هایی را از رو به رویم برداشته بودند می توانستم بهشت را ببینم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

پسر عدی بن حاتم(شب پنجم)

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که شنیدم که حسین بن علی به یاری نیاز دارد.سریع  وبی آنکه تعللی بکنم اسبم را زین کرده و به سوی مکه رفتم.نمی دانم در کدام منزل به هم رسیدیم اما یادم هست که حسین چه استقبال گرمی از من کرد.وقتی استراحت می کردیم از بقیه شنیدم که امام دنبال کسی می گردد که راه بلد بوده تا از بیراهه به سمت کوفه برود.به نزد او رفتم و به او اعلام کردم که راه را می شناسم امام با خوشحالی که در صورت داشت گفت: وقتی حرکت کردیم جلو برو و کاروان را هدایت کن.راه افتادیم . روز ها به تندی می گذشت.چند روز بعد که به قبیله ام نزدیک شدیم از امام اجازه گرقتم تا به خانواده ام سر زده و به آن ها خرجی بدهم، امام اجازه داد اما با تاکید گفت:طرماح زود برگردی. از لهن حرف زدن و چهره امام می خواندم که به یاری من نیازمند است وحال و روزش بسیار مظطر.با وجود دو راهی که در قلبم داشتم به سمت خانواده ام رفتم.چند روزی در آنجا ماندم و به آنها کمی پول دادم . نمی دانم چرا ولی غمی نا شناخته فلبم را می فشرد،روز شبم جابه جا شده بود طاقت نیاوردم و به سمت حسین راه افتادم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دنبال خبری از کاروان حسین بودم دنبال کسی می گشتم تا از او خبری،حتی کوچک داشته باشد. به روستایی رسیدم .مردی را پیدا کردم کردم بی مقدمه از او پرسیدم:ایا از کاروان پسر پیامبر خبری داری؟سری تکان داد و گفت:حسین و یارانش به شهادت رسیدند... .انگار تمام دنیا بر سرم ریخت.پاهایم سست شد و افتادم با خودم گفتم چه کردی پسر عدی بن حاتم،چه کرامتی را از دست دادی.همین طور اشک می ریختیم و حسرت می خوردم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

ترس جانبازی(شب چهارم)

بسم الله الرحمن الرحیم

راه زیادی آمده و از مکه بسیار دور شده بودیم که بالاخره به منزلگاه قصر مقاتل رسیدیم.هنوز چکمه ها را از پایم در نیاورده بودم که امام مرا  احضار کرد و فرمود:به خیمه پسر حر جعفی برو و او را به همراهی ما دعوت کن.اسبم را زین کرده و به سوی خیمه اش تاختم.داخل خیمه شدم، حال و احوالی از او پرسیدم و ماجرا را  تعریف کردم.بعد از کمی من و من کردن بهانه آورد و گفت:من از کوفه به این خاطر بیرون آمدم که با حسین نباشم چون در کوفه برای او یاوری نیست.وقتی به خیمه آمدم وحرف هایش را برای امام بازگو کردم  امام حال خاصی به صورتش گرفت. با امام  و چند تن از یاران دیگر به سمت عبیدالله بن حر جعفی رفتیم .امام پس از گفتگو درباره اوضاع کوفه از او خواست تا با آب توبه خطا های گذشته را بشوید اما او باز هم بهانه آورد و این کرامت و توفیق را رد کرد وگفت:من که نمی توانم با تو همراه شوم اما حاضرم اسب زین شده و شمشیر برانم را به تو ببخشم.اما مایوسانه و با ناراحتی فرمود:اسب و شمشیرت برای خودت ما یاری و فداکاری خودت را می خواستیم اگر حاضر به جانبازی نیستی ما به مال تو نیازی نداریم.وقتی می خواستیم از خیمه خارج شویم، خدا می داند که برای آن حر آلوده به گناه چه قدر حسرتی خوردم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki