بسم الله الرحمن الرحیم

گمانم نیمه شب بود،همه به فردا فکر می کردیم برخی دو دل بودند و برخی در فکر جمع کردن غنائم.در حال و هوای خودم بودم که ناگهان از خیمه ابن سعد فرمان آمد که باید همراه آنها به سمت حسین بن علی رویم تا آنها با هم ملاقات کنند،ماه را در شب دهم آن قدر سرخ ندیده بودم.دو دسته به هم رسیدیم،فکر می کنم هر دو طرف بیست نفری بودیم.حسین بن علی  و ابن سعد به هم نزدیک شدند و شروع به حرف زدن کردند اما با آن سکوت شب صدایشان را ما هم می شنیدیم.حسین بن علی می گفت:ابن سعد به دین بازگرد و دست از این ظلمت بردار،عمر می گفت:اگر با تو باشم خانه خراب می شوم،حسین گقت:خانه ای بهتر به تو می دهم.عمر هم  همین طور از زن و زندگی و اموالش حرف می زد وبهانه می آورد،حسین حرف های او را شنید و قصه را تا آخر خواند و نا امیدانه و با نگاهی پر افسوس و حرف به ما، بازگشت.به خدا قسم نه من بلکه همه می دانستیم که حسین حق است اما چشم هایمان را بر روی حقیقت می بستیم.