بسم الله الرحمن الرحیم

گرد وخاک شهر را برداشته بود.مکه میزبان سوارانی بود که خروار خروار نامه هایی از کوفه می آوردند.بزرگان مکه به دیدار حسین بن علی میرفتند.یک بار با آنها همراه و وارد خانه حسین شدم.ابتدا ثنای حسین را می کردند و خود را دست و بازوی امام نام می بردند.بعد تلاش می کردند تا حسین را از تصمیم خود منصرف کنند.می گفتند کوفه همان شهری است که پدرت در آن ضربت خورد و برادرت تنها گذاشته شد.اما او از یک دعوت حرف می زد.می گفت:جدش را در خواب دیده و او گفته  خداوند دوست دارد تو را شهید ببیند.روزها می گذشت و  تعداد نامه ها بیش تر می شد.تا آن روز که حسین قصد رفتن کرد.مردم جمع شده بودند تا  او را بدرقه کنند.حسین بر بلندی رفت و گفت هر کس آماده است خون خود را در راه ما نثار کند با ما بیاید به خدا قسم شوق من به دیدار گذشتگانم(پدر مادر برادر)مانند شوق یعقوب به دیدار یوسف است.از حرف هایش بر می آمد که از آینده خود با خبر است اما مهم آن خواب و آن دعوت بود.