فانسقه

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مرکب بی سوار(شب دهم)

بسم الله الرحمن الرحیم

هنوز بر دل اهل بیت پیامبر(ص) داغ از دست دادن دومین خورشید سنگینی می کرد که باز مردم آن زمان،امام زمانشان را شهید کردند وکهکشانی از خون را در دشت کربلا به راه انداختند.اهل بیت نگران امام زمان خود بودند. ناگهان اسبی از دور دیده شد.هرچه نزدیک تر می آمد سپیدی همراه با سرخی اش نمایان تر و بی سواری اش معلوم تر می شد.اهل حرم خوب فهمیده بودند بی امام شدند، دور اسب حلقه زدند و خاک بر سر و روی خود می ریختند.در همین لحظات پر از غم ناگهان اسب به حرکت افتاد.گویی بوی سوارش را احساس می کرد.بی صبرانه رفت و گرد و خاک چهارده قرنه را کنار زد و به صحنهء نبردی رسید.تعداد یزیدیان زیاد بود اما ایمان حسینیان مثل موج های دریا قدرتمند و زنده بود.دوباره به اطراف نگاه می کرد.از حرکت گوشش معلوم بود که ندایی آشنا به گوشش میرسید ندای هیهات من..... .باز بی تاب شد و شیعه کنان گرد و خاک سی ساله را کنار زد و به جایی رسید که بویش با بوی حسین (ع) آمیخته بود.کسانی در حال دفاع بودند. در وطن خود نبودن اما مثل خانه شان دوستش داشتند،به یاد لحظاتی افتادم که حسین ین علی (ع) ندای هل من.... سر می داد.دوباره بی تاب شد و حرکت کرد تا با کاروان حسین در خیابان ولیعصر تهران همراه شد.روز عاشورا خیابان ها پر  از عزادار بود، هر چند که یک  بار حرمت عزا شکسته شد. این بار اسب نقش اصلی خودرا بازی می کرد.مردم دور بر خیابان حلقه زده بودند و داستان آن ظهر را از چشم اسب می دیدند.همان ظهری که مردم  امام زمانشان را تنها گذاشته و دست یاری او را پس زدند.

۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

طمع گندم(شب نهم)

بسم الله الرحمن الرحیم

گمانم نیمه شب بود،همه به فردا فکر می کردیم برخی دو دل بودند و برخی در فکر جمع کردن غنائم.در حال و هوای خودم بودم که ناگهان از خیمه ابن سعد فرمان آمد که باید همراه آنها به سمت حسین بن علی رویم تا آنها با هم ملاقات کنند،ماه را در شب دهم آن قدر سرخ ندیده بودم.دو دسته به هم رسیدیم،فکر می کنم هر دو طرف بیست نفری بودیم.حسین بن علی  و ابن سعد به هم نزدیک شدند و شروع به حرف زدن کردند اما با آن سکوت شب صدایشان را ما هم می شنیدیم.حسین بن علی می گفت:ابن سعد به دین بازگرد و دست از این ظلمت بردار،عمر می گفت:اگر با تو باشم خانه خراب می شوم،حسین گقت:خانه ای بهتر به تو می دهم.عمر هم  همین طور از زن و زندگی و اموالش حرف می زد وبهانه می آورد،حسین حرف های او را شنید و قصه را تا آخر خواند و نا امیدانه و با نگاهی پر افسوس و حرف به ما، بازگشت.به خدا قسم نه من بلکه همه می دانستیم که حسین حق است اما چشم هایمان را بر روی حقیقت می بستیم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

آن سه نفر(شب هشتم)

بسم الله الرحمن الرحیم

شهر شلوغ شده بود.همه از یک نامه حرف می زدند.مردم در مرکز شهر جمع شده بودند تا نامه قرائت شود.ناگهان بزرگ بصره با آن قیافه دین داری و رد مهر روی پیشانی آمد ونامه  را خوانددر آن جمعیت و آن همهمه که صدا به صدا نمی رسیدبالاخره نامه خوانده شد و همه از موضوع نامه با خبر شدند:حسین بن علی به یاری نیاز دارد. اما کسی به روی خودش نیاورد.همان افرادی که خود را نزدیک و یاور پیامبر می نامیدند جواب های سردی به  آن نامه  دادند.به خانه آمدم.رو به عبیدالله کردم و گفتم:از نامه حسین با خبری؟گفت: آری،گفتم پس چه کنیم.رو به پدر کرد.همین که خواست از او کسب اجازه کند پدر گفت:هر سه با هم به کمک پسر علی می رویم،بروید وسایل سفر را آماده کنید.از خانه بیرون آمدیم وقتی خواستیم از شهر خارج شویم ناگهان احنف بن قیس جلوی راه مان سبز شد و با خنده رو به من کرد و گفت:چه شده عبدالله بن یزید.آیا غنیمت های جنگ چشم های شما را کور کرده یا واقعا می خواهید دعوت حسین را اجابت کنید.پدرم نگاه معنی داری به او کرد و گفت برویم، دیر می شود.

 

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

از قفس رها شده(شب هفتم)

بسم الله الرحمن الرحیم

در کار های مهم حر،همراه او بودم از حرکت های سیاسی گرفته تا نظامی این بار هم با دو دلی که داشتم همراه او شدم.چند ساعتی در دارلاماره بودیم ، قرار بر این شد که حر فرماندهی هزار نفر را قبول کندو راه را بر حسین ببند.نه من بلکه حر هم فکر نمی کرد که ماجرا جدی باشد،فکر می کردیم وظیفه ما ترساندن حسین بن علی است .نمی دانم در کدام منزل بود«قصر بنی مقاتل»یا«شراف»به هر حال به کاروان حسین رسیدیم و راه را بر آنها بستیم.قضایا زیادی دراین  بین به وقوع پیوست.حسین را تا کربلا همراهی کردیم و در آنجا فرود آمده و به لشکر پسرسعد پیوستیم.آن روز ها حال هوای حر برایم نا مفهوم بود.صبح عاشورا که رسید،حسین به نزدیکی لشکر ما آمد و سخنانی گفت اما سپاه سروصدا می کرد تا هم به او بی احترامی کند و هم صدایش را کسی نشنود.در همین حوالی حر به بهانه آب دادن به اسبش از ما دور شد چند دقیقه بعد سواری را دیدم که با عجله به سمت سپاه حسین می رود با کمی دقت در  سوارکاری اش فهمیدم که حر است زیرا او در اسب سواری تک بود.دوان دوان به سمتش  رفتم و می گفتم :حر،حر.بعد از چند قدمی به من نگاه کرد و با نگاهی حسرت آمیز از من خداحافظی کرد و مانند پرنده ای  از قفس رها یافته به سمت خیمه های حسین  رفت و به آنها پیوست.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

زهیر(شب ششم)

بسم الله الرحمن الرحیم

سفر های زیادی را با زهیر رفته بودم.اما این یکی فرق می کرد چون نشست و برخاستمان به خودمان بستگی نداشت.هر وقت حسین فرود می آمد ما حرکت می کردیم و هر وقت او حرکت می کرد ما فرود می آمدیم که دست تقدیر آخر ما را به هم رساند و هر دو کاروان در یک  منزلگاه ایستادیم.همراهان چادر ها را برپا کردند و هنوز می خواستیم که غذایی بخوریم سواری از کاروان حسین آمد و گفت:مولایم حسین خواستار دیدار شماست.زهیر چند دقیقه ای به زمین خیره شده بود. می دانستم هر چه از او بخواهم برآورده میکند .ناگهان به او گفتم:آخر مرد تو را چه شده!پسر علی تو را خواسته تو تعلل می کنی.با صورتی پر از پرسش از جا بلند شد.دقائقی بعد با صورتی خندان بازگشت بی آنکه هیچ چیز بگوید رفت سر صندوقچه،گفتم دنبال چه می گردی گفت دنبال عقد نامه مان می گردم.نمی خواهم بعد از من به تو ظلم و ضرری برسد.مات و مبهوت مانده بودم با خودم گفتم :آخر مرد زندگی من اینگونه نبود.گفتم: میان تو و حسین چه شد؟جواب داد: باحسین همراه می شوم بعد به سراغ یارانش رفت و گفت:اگر می خواهید،با ما همراه شوید.اما آنها سهم شان را از بار برداشتند و رفتند،ما هم به کاروان حسین پیوستیم گویی کوه هایی را از رو به رویم برداشته بودند می توانستم بهشت را ببینم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

پسر عدی بن حاتم(شب پنجم)

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که شنیدم که حسین بن علی به یاری نیاز دارد.سریع  وبی آنکه تعللی بکنم اسبم را زین کرده و به سوی مکه رفتم.نمی دانم در کدام منزل به هم رسیدیم اما یادم هست که حسین چه استقبال گرمی از من کرد.وقتی استراحت می کردیم از بقیه شنیدم که امام دنبال کسی می گردد که راه بلد بوده تا از بیراهه به سمت کوفه برود.به نزد او رفتم و به او اعلام کردم که راه را می شناسم امام با خوشحالی که در صورت داشت گفت: وقتی حرکت کردیم جلو برو و کاروان را هدایت کن.راه افتادیم . روز ها به تندی می گذشت.چند روز بعد که به قبیله ام نزدیک شدیم از امام اجازه گرقتم تا به خانواده ام سر زده و به آن ها خرجی بدهم، امام اجازه داد اما با تاکید گفت:طرماح زود برگردی. از لهن حرف زدن و چهره امام می خواندم که به یاری من نیازمند است وحال و روزش بسیار مظطر.با وجود دو راهی که در قلبم داشتم به سمت خانواده ام رفتم.چند روزی در آنجا ماندم و به آنها کمی پول دادم . نمی دانم چرا ولی غمی نا شناخته فلبم را می فشرد،روز شبم جابه جا شده بود طاقت نیاوردم و به سمت حسین راه افتادم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دنبال خبری از کاروان حسین بودم دنبال کسی می گشتم تا از او خبری،حتی کوچک داشته باشد. به روستایی رسیدم .مردی را پیدا کردم کردم بی مقدمه از او پرسیدم:ایا از کاروان پسر پیامبر خبری داری؟سری تکان داد و گفت:حسین و یارانش به شهادت رسیدند... .انگار تمام دنیا بر سرم ریخت.پاهایم سست شد و افتادم با خودم گفتم چه کردی پسر عدی بن حاتم،چه کرامتی را از دست دادی.همین طور اشک می ریختیم و حسرت می خوردم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

ترس جانبازی(شب چهارم)

بسم الله الرحمن الرحیم

راه زیادی آمده و از مکه بسیار دور شده بودیم که بالاخره به منزلگاه قصر مقاتل رسیدیم.هنوز چکمه ها را از پایم در نیاورده بودم که امام مرا  احضار کرد و فرمود:به خیمه پسر حر جعفی برو و او را به همراهی ما دعوت کن.اسبم را زین کرده و به سوی خیمه اش تاختم.داخل خیمه شدم، حال و احوالی از او پرسیدم و ماجرا را  تعریف کردم.بعد از کمی من و من کردن بهانه آورد و گفت:من از کوفه به این خاطر بیرون آمدم که با حسین نباشم چون در کوفه برای او یاوری نیست.وقتی به خیمه آمدم وحرف هایش را برای امام بازگو کردم  امام حال خاصی به صورتش گرفت. با امام  و چند تن از یاران دیگر به سمت عبیدالله بن حر جعفی رفتیم .امام پس از گفتگو درباره اوضاع کوفه از او خواست تا با آب توبه خطا های گذشته را بشوید اما او باز هم بهانه آورد و این کرامت و توفیق را رد کرد وگفت:من که نمی توانم با تو همراه شوم اما حاضرم اسب زین شده و شمشیر برانم را به تو ببخشم.اما مایوسانه و با ناراحتی فرمود:اسب و شمشیرت برای خودت ما یاری و فداکاری خودت را می خواستیم اگر حاضر به جانبازی نیستی ما به مال تو نیازی نداریم.وقتی می خواستیم از خیمه خارج شویم، خدا می داند که برای آن حر آلوده به گناه چه قدر حسرتی خوردم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

حسرت طولانی(شب سوم)

بسم الله الرحمن الرحیم

گله آن روزها کم غذا شده بود.آب و علوفه مهیا بود اما از خوردن آنها خبری نمی شد.به صحرا رفته بودم تا در فرات تنی به آب زده و خستگی چند روزه را برطرف کنم.هنوز به فرات نرسیده گرد سواری را دیدم صبر کردم تا نزدیک نزدیک تر شود.آری حبیب بود.حبیب بن مظاهر اسدی سلام احوالپرسی کردم و جویای قصد آمدنش شدم گفت:صبر کن باید همه باشند.در راه رفتن به روستا با خودم خدا خدا می کردم تا حبیب با ضرغامه بن عمر جنگ و جدلی راه نیاندازد.وقتی به روستا رسیدیم رفتم و قوم را جمع کردم بعد حبیب آمد و گفت:بسم الله ... .ای بنی اسد.ای هم قومی های من .امام زمانمان تنهاست و به کمک ما نیازمند.من به او پیشنهاد دعوت شما را دادم و او قبول کرد ایا آماده ی یاری پسر علی هستید؟... .فردی در میان جمعیت بلند شد و گفت: جانم  به فدای او من آماده ام... و یکی یکی همین را تکرار کردند وراه افتادیم.در میانه ی راه گرد و خاک لشکری را دیدیم.لشکر عمر بن سعد بود. آری خود ضرغامه بن عمر بود که حرکت ما را به آنها اطلاع داده بود.بنی اسد خواستند برگردند ولی حبیب جوش آورد و گفت:حسین تنهاست... .وقتی دید که کسی در برابر عمر بن سعد مقاومت نمی کند از معرکه فرار کرد و به سوی کربلا رفت آری خود را از حسرتی طولانی نجات داد.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

سوی بهشت(شب دوم)

بسم الله الرحمن الرحیم

اوضاع کوفه نابسامان بود.هنوز حرف هایی که مسلم روبه روی دارلحکومه گفته بود در گوش مردم می پیچید.حبیب هم  از ترس عبیدالله بن زیاد در بین عشیره اش پنهان شده بود.روز ها و ساعت ها  به کندی می گذشت که یک روز صبح صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید .حبیب رفت و در را باز کرد.پیکی بود با چهره ای پوشیده.بعد از چند دقیقه با صورتی سرخ و دستی لرزان آمد و گفت :حسین مرا به یاری خواسته .عشیره دوروبرش را شلوغ کردندو جویای تصمیم او شدند.قیافه حبیب با همیشه فرق داشت،می گفت: من پیرم و عیال وار مرا چه به جنگ با پسر سعد.وقتی آنها رفتند همسرش رو به او کرد و با گریه گفت:پسرعلی دست یاری به سوی تو کرده و تو آن را رد میکنی بعد حبیب  وقتی از همسرش مطمئن شد با احتیاط او را از نیت خود  با خبر ساخت و رو به من کرد و گفت: از بیراهه برو به سمت مکه و  آن جا با اسب منتظر من باش تا با  مسلم بن عوسجه بیایم.وقتی آنجا منتظر بودم بلند دعا می کردم که ارباب نیاید و من خود به یاری امام زمانم بروم که ناگهان حبیب صدای من را شنید و با هم سوار بر یک اسب به  یاری حسین نه به سوی او که به سوی بهشت رفتیم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

شوق یعقوب(شب اول)

بسم الله الرحمن الرحیم

گرد وخاک شهر را برداشته بود.مکه میزبان سوارانی بود که خروار خروار نامه هایی از کوفه می آوردند.بزرگان مکه به دیدار حسین بن علی میرفتند.یک بار با آنها همراه و وارد خانه حسین شدم.ابتدا ثنای حسین را می کردند و خود را دست و بازوی امام نام می بردند.بعد تلاش می کردند تا حسین را از تصمیم خود منصرف کنند.می گفتند کوفه همان شهری است که پدرت در آن ضربت خورد و برادرت تنها گذاشته شد.اما او از یک دعوت حرف می زد.می گفت:جدش را در خواب دیده و او گفته  خداوند دوست دارد تو را شهید ببیند.روزها می گذشت و  تعداد نامه ها بیش تر می شد.تا آن روز که حسین قصد رفتن کرد.مردم جمع شده بودند تا  او را بدرقه کنند.حسین بر بلندی رفت و گفت هر کس آماده است خون خود را در راه ما نثار کند با ما بیاید به خدا قسم شوق من به دیدار گذشتگانم(پدر مادر برادر)مانند شوق یعقوب به دیدار یوسف است.از حرف هایش بر می آمد که از آینده خود با خبر است اما مهم آن خواب و آن دعوت بود.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki