بسم الله الرحمن الرحیم

گله آن روزها کم غذا شده بود.آب و علوفه مهیا بود اما از خوردن آنها خبری نمی شد.به صحرا رفته بودم تا در فرات تنی به آب زده و خستگی چند روزه را برطرف کنم.هنوز به فرات نرسیده گرد سواری را دیدم صبر کردم تا نزدیک نزدیک تر شود.آری حبیب بود.حبیب بن مظاهر اسدی سلام احوالپرسی کردم و جویای قصد آمدنش شدم گفت:صبر کن باید همه باشند.در راه رفتن به روستا با خودم خدا خدا می کردم تا حبیب با ضرغامه بن عمر جنگ و جدلی راه نیاندازد.وقتی به روستا رسیدیم رفتم و قوم را جمع کردم بعد حبیب آمد و گفت:بسم الله ... .ای بنی اسد.ای هم قومی های من .امام زمانمان تنهاست و به کمک ما نیازمند.من به او پیشنهاد دعوت شما را دادم و او قبول کرد ایا آماده ی یاری پسر علی هستید؟... .فردی در میان جمعیت بلند شد و گفت: جانم  به فدای او من آماده ام... و یکی یکی همین را تکرار کردند وراه افتادیم.در میانه ی راه گرد و خاک لشکری را دیدیم.لشکر عمر بن سعد بود. آری خود ضرغامه بن عمر بود که حرکت ما را به آنها اطلاع داده بود.بنی اسد خواستند برگردند ولی حبیب جوش آورد و گفت:حسین تنهاست... .وقتی دید که کسی در برابر عمر بن سعد مقاومت نمی کند از معرکه فرار کرد و به سوی کربلا رفت آری خود را از حسرتی طولانی نجات داد.