بسم الله الرحمن الرحیم

اوضاع کوفه نابسامان بود.هنوز حرف هایی که مسلم روبه روی دارلحکومه گفته بود در گوش مردم می پیچید.حبیب هم  از ترس عبیدالله بن زیاد در بین عشیره اش پنهان شده بود.روز ها و ساعت ها  به کندی می گذشت که یک روز صبح صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید .حبیب رفت و در را باز کرد.پیکی بود با چهره ای پوشیده.بعد از چند دقیقه با صورتی سرخ و دستی لرزان آمد و گفت :حسین مرا به یاری خواسته .عشیره دوروبرش را شلوغ کردندو جویای تصمیم او شدند.قیافه حبیب با همیشه فرق داشت،می گفت: من پیرم و عیال وار مرا چه به جنگ با پسر سعد.وقتی آنها رفتند همسرش رو به او کرد و با گریه گفت:پسرعلی دست یاری به سوی تو کرده و تو آن را رد میکنی بعد حبیب  وقتی از همسرش مطمئن شد با احتیاط او را از نیت خود  با خبر ساخت و رو به من کرد و گفت: از بیراهه برو به سمت مکه و  آن جا با اسب منتظر من باش تا با  مسلم بن عوسجه بیایم.وقتی آنجا منتظر بودم بلند دعا می کردم که ارباب نیاید و من خود به یاری امام زمانم بروم که ناگهان حبیب صدای من را شنید و با هم سوار بر یک اسب به  یاری حسین نه به سوی او که به سوی بهشت رفتیم.