بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که شنیدم که حسین بن علی به یاری نیاز دارد.سریع  وبی آنکه تعللی بکنم اسبم را زین کرده و به سوی مکه رفتم.نمی دانم در کدام منزل به هم رسیدیم اما یادم هست که حسین چه استقبال گرمی از من کرد.وقتی استراحت می کردیم از بقیه شنیدم که امام دنبال کسی می گردد که راه بلد بوده تا از بیراهه به سمت کوفه برود.به نزد او رفتم و به او اعلام کردم که راه را می شناسم امام با خوشحالی که در صورت داشت گفت: وقتی حرکت کردیم جلو برو و کاروان را هدایت کن.راه افتادیم . روز ها به تندی می گذشت.چند روز بعد که به قبیله ام نزدیک شدیم از امام اجازه گرقتم تا به خانواده ام سر زده و به آن ها خرجی بدهم، امام اجازه داد اما با تاکید گفت:طرماح زود برگردی. از لهن حرف زدن و چهره امام می خواندم که به یاری من نیازمند است وحال و روزش بسیار مظطر.با وجود دو راهی که در قلبم داشتم به سمت خانواده ام رفتم.چند روزی در آنجا ماندم و به آنها کمی پول دادم . نمی دانم چرا ولی غمی نا شناخته فلبم را می فشرد،روز شبم جابه جا شده بود طاقت نیاوردم و به سمت حسین راه افتادم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دنبال خبری از کاروان حسین بودم دنبال کسی می گشتم تا از او خبری،حتی کوچک داشته باشد. به روستایی رسیدم .مردی را پیدا کردم کردم بی مقدمه از او پرسیدم:ایا از کاروان پسر پیامبر خبری داری؟سری تکان داد و گفت:حسین و یارانش به شهادت رسیدند... .انگار تمام دنیا بر سرم ریخت.پاهایم سست شد و افتادم با خودم گفتم چه کردی پسر عدی بن حاتم،چه کرامتی را از دست دادی.همین طور اشک می ریختیم و حسرت می خوردم.