فانسقه

۱۳ مطلب با موضوع «هر شب محرم» ثبت شده است

حسرت طولانی(شب سوم)

بسم الله الرحمن الرحیم

گله آن روزها کم غذا شده بود.آب و علوفه مهیا بود اما از خوردن آنها خبری نمی شد.به صحرا رفته بودم تا در فرات تنی به آب زده و خستگی چند روزه را برطرف کنم.هنوز به فرات نرسیده گرد سواری را دیدم صبر کردم تا نزدیک نزدیک تر شود.آری حبیب بود.حبیب بن مظاهر اسدی سلام احوالپرسی کردم و جویای قصد آمدنش شدم گفت:صبر کن باید همه باشند.در راه رفتن به روستا با خودم خدا خدا می کردم تا حبیب با ضرغامه بن عمر جنگ و جدلی راه نیاندازد.وقتی به روستا رسیدیم رفتم و قوم را جمع کردم بعد حبیب آمد و گفت:بسم الله ... .ای بنی اسد.ای هم قومی های من .امام زمانمان تنهاست و به کمک ما نیازمند.من به او پیشنهاد دعوت شما را دادم و او قبول کرد ایا آماده ی یاری پسر علی هستید؟... .فردی در میان جمعیت بلند شد و گفت: جانم  به فدای او من آماده ام... و یکی یکی همین را تکرار کردند وراه افتادیم.در میانه ی راه گرد و خاک لشکری را دیدیم.لشکر عمر بن سعد بود. آری خود ضرغامه بن عمر بود که حرکت ما را به آنها اطلاع داده بود.بنی اسد خواستند برگردند ولی حبیب جوش آورد و گفت:حسین تنهاست... .وقتی دید که کسی در برابر عمر بن سعد مقاومت نمی کند از معرکه فرار کرد و به سوی کربلا رفت آری خود را از حسرتی طولانی نجات داد.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

سوی بهشت(شب دوم)

بسم الله الرحمن الرحیم

اوضاع کوفه نابسامان بود.هنوز حرف هایی که مسلم روبه روی دارلحکومه گفته بود در گوش مردم می پیچید.حبیب هم  از ترس عبیدالله بن زیاد در بین عشیره اش پنهان شده بود.روز ها و ساعت ها  به کندی می گذشت که یک روز صبح صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید .حبیب رفت و در را باز کرد.پیکی بود با چهره ای پوشیده.بعد از چند دقیقه با صورتی سرخ و دستی لرزان آمد و گفت :حسین مرا به یاری خواسته .عشیره دوروبرش را شلوغ کردندو جویای تصمیم او شدند.قیافه حبیب با همیشه فرق داشت،می گفت: من پیرم و عیال وار مرا چه به جنگ با پسر سعد.وقتی آنها رفتند همسرش رو به او کرد و با گریه گفت:پسرعلی دست یاری به سوی تو کرده و تو آن را رد میکنی بعد حبیب  وقتی از همسرش مطمئن شد با احتیاط او را از نیت خود  با خبر ساخت و رو به من کرد و گفت: از بیراهه برو به سمت مکه و  آن جا با اسب منتظر من باش تا با  مسلم بن عوسجه بیایم.وقتی آنجا منتظر بودم بلند دعا می کردم که ارباب نیاید و من خود به یاری امام زمانم بروم که ناگهان حبیب صدای من را شنید و با هم سوار بر یک اسب به  یاری حسین نه به سوی او که به سوی بهشت رفتیم.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki

شوق یعقوب(شب اول)

بسم الله الرحمن الرحیم

گرد وخاک شهر را برداشته بود.مکه میزبان سوارانی بود که خروار خروار نامه هایی از کوفه می آوردند.بزرگان مکه به دیدار حسین بن علی میرفتند.یک بار با آنها همراه و وارد خانه حسین شدم.ابتدا ثنای حسین را می کردند و خود را دست و بازوی امام نام می بردند.بعد تلاش می کردند تا حسین را از تصمیم خود منصرف کنند.می گفتند کوفه همان شهری است که پدرت در آن ضربت خورد و برادرت تنها گذاشته شد.اما او از یک دعوت حرف می زد.می گفت:جدش را در خواب دیده و او گفته  خداوند دوست دارد تو را شهید ببیند.روزها می گذشت و  تعداد نامه ها بیش تر می شد.تا آن روز که حسین قصد رفتن کرد.مردم جمع شده بودند تا  او را بدرقه کنند.حسین بر بلندی رفت و گفت هر کس آماده است خون خود را در راه ما نثار کند با ما بیاید به خدا قسم شوق من به دیدار گذشتگانم(پدر مادر برادر)مانند شوق یعقوب به دیدار یوسف است.از حرف هایش بر می آمد که از آینده خود با خبر است اما مهم آن خواب و آن دعوت بود.

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mohamad khaki