بسم الله الرحمن الرحیم
راه زیادی آمده و از مکه بسیار دور شده بودیم که بالاخره به منزلگاه قصر مقاتل رسیدیم.هنوز چکمه ها را از پایم در نیاورده بودم که امام مرا احضار کرد و فرمود:به خیمه پسر حر جعفی برو و او را به همراهی ما دعوت کن.اسبم را زین کرده و به سوی خیمه اش تاختم.داخل خیمه شدم، حال و احوالی از او پرسیدم و ماجرا را تعریف کردم.بعد از کمی من و من کردن بهانه آورد و گفت:من از کوفه به این خاطر بیرون آمدم که با حسین نباشم چون در کوفه برای او یاوری نیست.وقتی به خیمه آمدم وحرف هایش را برای امام بازگو کردم امام حال خاصی به صورتش گرفت. با امام و چند تن از یاران دیگر به سمت عبیدالله بن حر جعفی رفتیم .امام پس از گفتگو درباره اوضاع کوفه از او خواست تا با آب توبه خطا های گذشته را بشوید اما او باز هم بهانه آورد و این کرامت و توفیق را رد کرد وگفت:من که نمی توانم با تو همراه شوم اما حاضرم اسب زین شده و شمشیر برانم را به تو ببخشم.اما مایوسانه و با ناراحتی فرمود:اسب و شمشیرت برای خودت ما یاری و فداکاری خودت را می خواستیم اگر حاضر به جانبازی نیستی ما به مال تو نیازی نداریم.وقتی می خواستیم از خیمه خارج شویم، خدا می داند که برای آن حر آلوده به گناه چه قدر حسرتی خوردم.