بسم الله الرحمن الرحیم

در کار های مهم حر،همراه او بودم از حرکت های سیاسی گرفته تا نظامی این بار هم با دو دلی که داشتم همراه او شدم.چند ساعتی در دارلاماره بودیم ، قرار بر این شد که حر فرماندهی هزار نفر را قبول کندو راه را بر حسین ببند.نه من بلکه حر هم فکر نمی کرد که ماجرا جدی باشد،فکر می کردیم وظیفه ما ترساندن حسین بن علی است .نمی دانم در کدام منزل بود«قصر بنی مقاتل»یا«شراف»به هر حال به کاروان حسین رسیدیم و راه را بر آنها بستیم.قضایا زیادی دراین  بین به وقوع پیوست.حسین را تا کربلا همراهی کردیم و در آنجا فرود آمده و به لشکر پسرسعد پیوستیم.آن روز ها حال هوای حر برایم نا مفهوم بود.صبح عاشورا که رسید،حسین به نزدیکی لشکر ما آمد و سخنانی گفت اما سپاه سروصدا می کرد تا هم به او بی احترامی کند و هم صدایش را کسی نشنود.در همین حوالی حر به بهانه آب دادن به اسبش از ما دور شد چند دقیقه بعد سواری را دیدم که با عجله به سمت سپاه حسین می رود با کمی دقت در  سوارکاری اش فهمیدم که حر است زیرا او در اسب سواری تک بود.دوان دوان به سمتش  رفتم و می گفتم :حر،حر.بعد از چند قدمی به من نگاه کرد و با نگاهی حسرت آمیز از من خداحافظی کرد و مانند پرنده ای  از قفس رها یافته به سمت خیمه های حسین  رفت و به آنها پیوست.