تو متن قبلی فلسفه کاروان 23ساله پایگاه شهید شجیعی سبزوار رو نوشتم.اما تو این متن می خوام خاطرات تقریبا یک روزه بین الحرمین خراسان رو بنویسم.راستی گفتم بین الحرمین به قول عباس آقای فرهودی از تپه سلام تا حرم آقا بین الحرمینیه برای خودش.از قبل رسیدن به تپه سلام دیگه قدم ها دیگه کوچک تر میشد اونایی که چپیه داشتن مینداختن رو صورتشون و بقیه بدون آفتاب عینک آقنابی رو چشماشون گذاشته بودن تا گریه ها شون رو کسی نبینه.صدای تاپ و توپ دمپایی دیگه نمی اومد چون همه پا برهنه شده بودن .صدای هق هق می اومد  موتور های صوت فقط یک مداحی رو پخش می کردن(تو این شلوغی مارو یادت نره سلطان).رسیدن به تپه سلام دیگه نقطه ی پرواز بود.نقطه ی  سبک شدن .نمی دونم چه حسی ولی هرسال که به تپه سلام میام یک حس خیلی خوبی دارم.امسال مهمان آقا بودیم البته هر سال مهمونی آقا میریم اما امسال با غذای حضرتی همراه بود.بعد از تپه سلام آن قدر سبک شده بودم که می خواستم پرواز کنم.دیگه هوا تاریک شده بود که پاهای سیاه و آبله زده به مسجد اسکان رسیدیم وبعداز نماز و شام خوابیدیم.صبح شد.اقا مسعود(یکی از مسولین کاروان) عادت داشت که بچه ها رو با آب بیدار کنه اما این با آب بیدار کردن کار دستش داد ویکی از مسولین  کفری شد و رفت پشت بلندگو گفت کی از آقا مسعود ناراضیه همه گفتن ما و یک جشن پتوی حسابی براش گرفتن.داخل شهر رفتیم.وضع زیاد خوب نبود.با اون فضای معنوی داشت بعضی چیزا حالمونو به هم می زد. تو همین دردسرای خیابونا آخر به حرم رسیدیم.هرقدم روی آسفالتا یاد یک روز و یک خاطره رو برای همه زنده می کرد.نمی دونم چرا ولی از اول مسیر تا تپه سلام برام حرم بود.اصلا تموم حاجتامو داخل مسیر و داخل پا دردام به آقا می گفتم ولی داخل حرم همه خواسته هامو یادم رفت بعد از زیارت و غذای حضرتی با آقا خداحافظی کردم و سر راه با دوستم یه خریدی کردیم و به سمت ترمینال حرکت کردیم توی قرعه کشی کربلا یک اتفاق جالب افتاد. دو تا از بچه های تدارکات اسمشون در اومد قول دادن تا توی نجف و کربلا نایب زیاره ی ما باشن و برامون نماز بخونن.بعد سوار اتوبوش شدیم و و راه افتادیم.غروب آفتاب بود .غروبی پر از جدایی.آخه همه ی ما یک هفته با آقا راه رفته بودیم.