بسم الله الرحمن الرحیم

سفر های زیادی را با زهیر رفته بودم.اما این یکی فرق می کرد چون نشست و برخاستمان به خودمان بستگی نداشت.هر وقت حسین فرود می آمد ما حرکت می کردیم و هر وقت او حرکت می کرد ما فرود می آمدیم که دست تقدیر آخر ما را به هم رساند و هر دو کاروان در یک  منزلگاه ایستادیم.همراهان چادر ها را برپا کردند و هنوز می خواستیم که غذایی بخوریم سواری از کاروان حسین آمد و گفت:مولایم حسین خواستار دیدار شماست.زهیر چند دقیقه ای به زمین خیره شده بود. می دانستم هر چه از او بخواهم برآورده میکند .ناگهان به او گفتم:آخر مرد تو را چه شده!پسر علی تو را خواسته تو تعلل می کنی.با صورتی پر از پرسش از جا بلند شد.دقائقی بعد با صورتی خندان بازگشت بی آنکه هیچ چیز بگوید رفت سر صندوقچه،گفتم دنبال چه می گردی گفت دنبال عقد نامه مان می گردم.نمی خواهم بعد از من به تو ظلم و ضرری برسد.مات و مبهوت مانده بودم با خودم گفتم :آخر مرد زندگی من اینگونه نبود.گفتم: میان تو و حسین چه شد؟جواب داد: باحسین همراه می شوم بعد به سراغ یارانش رفت و گفت:اگر می خواهید،با ما همراه شوید.اما آنها سهم شان را از بار برداشتند و رفتند،ما هم به کاروان حسین پیوستیم گویی کوه هایی را از رو به رویم برداشته بودند می توانستم بهشت را ببینم.